سينماي جهان (سيناپس)
سينماي جهان (سيناپس)
سينماي جهان (سيناپس)
نويسنده: ميثاء محمدي
آخرت Hearafter
خلاصه داستان
در لندن مارکوس و جيسون دوقلوهاي 12 ساله از مادر الکلي و معتادشان مراقبت مي کنند. مادر جيسون را به دنبال مواد مي فرستد، اما جيسون در راه برگشت در يک سانحه رانندگي مي ميرد. سرويس اجتماعي مارکوس به خانواده ديگري مي سپارد. در سان فرانسيسکو جورج لونگام، استاد اسبق روان کاوي، داراي نيروي خاصي است که با لمس دست افراد زنده مي تواند با مردگان ارتباط برقرار کند. او اين توانايي را يک موهبت نمي بيند و معتقد است اين يک نفرين است و سال هاست که نيرويش را براي کمک به انسان ها به کار نمي برد.
ماري براي تحقيقات درباره کتابش به سوييس مي رود و در بيمارستان با دکتري آشنا مي شود. دکتر به او مي گويد که او نيز در ابتدا به جهان پس از مرگ مشکوک بوده است، اما با چيزهايي که در دوران طبابتش ديده مطمئن شده است که دنياي ديگري وجود دارد. او ماري را متقاعد مي کند تا با نوشتن اين کتاب براساس تجربه شخصي خودش شايد بتواند تأثير مثبتي بر جامعه علمي در پذيرش حيات بعد از مرگ بگذارد.
مارکوس از والدين جديدش پول مي دزدد و خانه را ترک مي کند و به دنبال راهي مي گردد تا بتواند با جيسون تماس بگيرد.
جورج در کلاس آشپزي با ملاني آشنا مي شود ويک شب او را به خانه اش دعوت مي کند. همه چيز خوب پيش مي رود تا اين که جورج پيغام تلفني از برادرش دريافت مي کند که از او مي خواهد تا درباره گذشته و روان کاو بودنش به ملاني بگويد. در آن شب آن ها با روح پدر ملاني ارتباط برقرار مي کنند و در نهايت امر پدر ملاني به او مي گويد. در آن شب آنها با روح پدر ملاني ارتباط برقرار مي كنند و در نهايت امر پدر ملاني به او مي گويد به خاطر کارهايي که در حق او کرده او را ببخشد. ملاني با چشماني گريان خانه جورج را ترک مي کند و ديگر در کلاس آشپزي هم حاضر نمي شود.
ماري دست نوشته کتابش را تحت عنوان «آخرت: دسيسه سکوت» به ناشرش مي دهد، اما ناشر کتاب را قبول نمي کند و ماري براي يافتن ناشري ديگر راهي لندن مي شود. جورج دلشکسته از زندگي به لندن مي رود تا شايد بتواند درآن جا زندگي جديدي را آغاز کند. حضور جورج در نمايشگاه کتاب لندن مصادف با معرفي کتاب «آخرت» ماري در اين نمايشگاه مي شود. زماني که ماري کتاب امضاء شده اش را به جورج مي دهد، دستش به طور تصادفي با دست جورج برخورد مي کند و ناگهان تجربه مرگ ماري مقابل چشمان جورج ظاهر مي شود.
مارکوس نيز که به نمايشگاه آمده در آن جا متوجه جورج مي شود و با سماجت از او مي خواهد تا با برادرش ارتباط برقرار کند. جورج با جيسون ارتباط برقرار مي کند و جيسون به مارکوس مي گويد که نرسيدن او بي دليل است، چرا که آن دو يکي هستند.
در نهايت جورج با ماري تماس مي گيرد و به همراه مارکوس گروه سه نفري را تشکيل مي دهند تا اثباتي بر ادعاي وجود جهان پس از مرگ باشند.
نظر منتقدان
13 Thertin
خلاصه داستان
وينس در يکي از منازل با زن و شوهري مرموزي آشنا مي شود که مرد خانواده بعد از دريافت نامه اي اوردوز کرده و مي ميرد. وينس نامه را پيدا مي کند و به جاي مرد مطابق دستورالعملي که در نامه ذکر شده است، عمل مي کند.
وينس خانه اش را ترک مي کند و به محلي که در نامه ذکر شده مي رود. در محل براي وينس يک تلفن همراه و پلاکي با شماره 13و آدرس محل مورد نظر فرستاده مي شود. وينس با عمل کردن به دستورالعمل ها به وسط جنگل هدايت مي شود و در نهايت مردي او را به مکان نامعلومي در وسط جنگل مي برد.
وينس به محل مورد نظر مي رسد و مرداني که به استقبال آن مرد آمده اند متوجه مي شوند که او فرد مورد نظر آن ها نيست و وينس به آن ها مي گويد که او مرده و نامه به دست او رسيده است. مردان به وينس مي گويند که ديگر راه برگشتي ندارد و بايد بازي را ادامه دهد.
اين مکان مخفي محلي است که روي زندگي انسان ها شرط بندي هاي بزرگي مي شود. وينس که بازيگر شماره 13 است، به همراه 20 بازيگر ديگر بايد در حلقه اي ايستاده و با هفت تيري نيمه پر به نفر جلويي شليک کند. افراد باقي مانده به مرحله بعدي مي روند.
جسپر يکي از افرادي است که شرط هاي بزرگي را مي بندد. بازيکن شماره 17 که از مسابقه قبلي جان سالم به در برده است، در واقع برادر جسپر است.
راند اول مسابقه شروع مي شود. بازيکنان در جاي خود مي ايستند. اسلحه ها پر مي شود. فشار و استرس روي بازيکنان بالاست. با فرمان ناظر همه غير از شماره 13به نفر مقابل خود شليک مي کنند. چند نفري مي ميرند و نقش بر زمين مي شوند. ناظر وينس را مجبور مي کند که شليک کند، وينس با وحشت اين کار را انجام مي دهد و مرد مقابلش زنده مي ماند.
با پايان راند اول دوباره گيشه هاي شرط بندي باز مي شوند و شرط بندي هاي چند ميلياردي روي بازيکنان باقي مانده بسته مي شود. بعد از تنفس کوتاه دوباره بازي آغاز مي شود. باز همان فشار و استرس و هيجان ناشي از روبه رويي با مرگ در بين بازيکنان اوج مي گيرد. اين بار به هر بازيکن دو گلوله داده مي شود و باز هم مثل دور اول عده اي کشته مي شوند.
بازي با همين روند ادامه پيدا مي کند و هر بار يک گلوله به گلوله ها اضافه مي شود و در پايان هر دور شرط بندي ها انجام مي شود.
در نهايت وينس و شماره 17 باقي مي ماند که بايد رو در رو و با هفت گلوله با يکديگر دوئل کنند. با شليک گلوله وينس، شماره 17 کشته مي شود و جسپر پول زيادي را از دست مي هد. بازي تمام مي شود و سهم وينس به او داده مي شود. وينس که اعتمادي به اين مردان ندارد، مخفيانه از آن جا فرار مي کند و به شهر مي رود. وينس پول ها را با پست براي خانواده اش مي فرستد و سوار قطار مي شود. جسپر در قطار ظاهر مي شود و به وينس شليک مي کند سپس ساک او را که گمان مي کند محتوي پول است برمي دارد و فرار مي کند. وينس پيش از مردن قبض هاي بسته پسته ارسالي اش را مي خورد.
شيطان Devil
خلاصه داستان
مردي با پريدن از ساختمان دست به خودکشي مي زندو کارآگاه بادن به محل فرستاده مي شود تا پرونده خودکشي را بررسي کند. همسر و فرزند کارآگاه بادن نيز چند سال پيش در يک سانحه رانندگي کشته شده اند و راننده خاطي نيز فرار کرده است.
همزمان با وقوع خودکشي در همان ساختمان پنج غريبه که هر کدام در گذشته مرتکب گناهي شده اند سوار آسانسور مي شوند. مسافران آسانسور عبارت اند از يکي از نگهبانان ساختمان، خانمي مسن، ونيس که فروشنده تشک و کلاهبرداري حرفه اي است، توني که پيش از اين از سربازان حاضر در جنگ عراق بوده و براي مصاحبه کاري به آن جا آمده است و سارا که براي ملاقات با وکيلش به آن جا آمده است. آسانسور حامل اين پنج نفر در وسط راه توقف کرده و ميان طبقات گير مي کند.
با توقف آسانسور براي لحظه اي برق قطع مي شود و سارا به طور غيرقابل توضيحي زخمي مي شود. ديگر مسافران آسانسور انگشت اتهامشان را به سوي ونيس مي گيرند. با گذشت زمان و با هر بار قطع شدن برق يکي از مسافران به طرز فجيعي به قتل مي رسد. با قطع و وصل دوباره برق شاهرگ ونيس با تکه اي شيشه بريده مي شود. با مرگ ونيس کارآگاه بادن تحقيقات روي اين پرونده را آغاز مي کند. در اين ميان مسافران تنها توني است که هويت چندان مشخصي ندارد.
اين بار با قطع و وصل شدن برق جسد حلق آويز شده خانم مسن در آسانسور پيدا مي شود. سارا و بن به توني ظنين هستند، اما کارآگاه بادن تصور مي کند که شايد اين همسر سارا بوده که بن را براي کشتن او اجير کرده است.
قرباني بعدي بن است که سر از تنش جدا مي شود. حالا سارا و توني هر کدام نفر مقابل را مسبب اين قتل ها مي دانند و تنش ميان آن ها بالا مي گيرد، اما با وساطت بادن قضيه تمام مي شود. سارا به ظاهر آرام شده است اما به محض اين که مي خواهد با تکه شيشه به توني حمله کند، برق قطع مي شود و گلوي سارا بريده مي شود. به نظر مي رسد که معما حل شده است و قاتل توني است.
در اين زمان خانم مسن ناگهان از پشت توني بلند مي شود و به نظر مي رسد که او شيطاني است که تجسم انسان پيدا کرده است. شيطان به توني مي گويد که حالا نوبت اوست که به خاطر گناهش کشته شود. بادن همچنان همه چيز را از طريق دوربين امنيتي آسانسور نگاه مي کند. توني در مقابل دوربين اعتراف مي کند که در زمان مستي باعث مرگ دو نفر شده است و مي گويد که خيلي از اين بابت متأسف است. در همان لحظه مأموران آتش نشاني موفق مي شوند در آسانسور را باز کنند و شيطان نيز مجبور مي شود توني را رها کند و پنهان شود. گارآگاه بادن متوجه مي شود که توني همان راننده فراري است که همسر و فرزندش را به قتل رسانده است. در راه رفتن به اداره پليس، توني از کارآگاه بادن عذرخواهي کرده و از او درخواست بخشش مي کند. راميرز در پايان به نقل از مادرش مي گويد: اگر شيطان وجود دارد، پس خدا نيز بايد وجود داشته باشد.
نظر منتقدان
سايروس Cyrus
خلاصه داستان
جان در مهماني با مولي آشنا مي شود و مطمئن است که مولي همان زن رؤيايي است که مي تواند او را از اين انزوا و رکود نجات دهد. جان و مولي رابطه خوبي پيدا مي کنند، اما جان خيلي زود احساس مي کند که مولي با حرف نزدن درباره زندگي اش چيزي را از او پنهان مي کند. بنابراين با تعقيب مولي خانه او را پيدا مي کند. جان در حال پرسه زدن در اطراف خانه مولي است که پسري جوان با هيکلي بزرگ او را غافل گير مي کند. پسرک خود را سايروس و پسر مولي معرفي مي کند و سعي مي کند تا ارتباط خوبي با جان برقرار کند و او را به خانه دعوت مي کند.
در ابتدا همه چيز خوب پيش مي رود، اما جان متوجه مي شود که رابطه بين اين مادر و پسر بيش از اندازه صميمي است و مولي بهترين دوست سايروس است و همچنان با او مثل يک بچه رفتار مي کند. سايروس پشت ظاهرموجهش به طور پنهاني سعي مي کند رابطه بين مولي و جان را به هم بزند. تا اين که سرانجام جان، مولي را به خاطر توجه بيش از حدش به سايروس ترک مي کند. سايروس که خودش نيز دچار تضاد شده است، با مادرش دعوا مي کند و خانه را ترک مي کند. مولي با جان تماس مي گيرد و به او مي گويد که سايروس هنوز به خانه برنگشته است. جان نزد مولي مي رود، اما سايروس پيدايش مي شود و مي گويد که خانه اي را اجاره کرده و فردا آن جا را ترک خواهد کرد.
ابتدا مولي از رفتن سايروس بي تابي مي کند، اما کم کم روزهاي خوبي را به همراه جان با يکديگر مي سازند تا اين که دوباره سر و کله سايروس پيدا مي شود و به مادرش مي گويد به دليل کابوس هايي که مي بيند ديگر نمي تواند تنها زندگي کند و بايد دوباره به خانه برگردد. مولي با آغوش باز پيشنهاد او را قبول مي کند اما سايروس دور از چشم مادرش به جان اعلان جنگ مي کند و به او مي گويد که بالاخره او را از زندگي مادرش بيرون مي کند.
در روز عروسي جيمي و تام، سايروس در دست شويي به جان حمله مي کند و به او مي گويد که بايد از زندگي مادرش برود. مولي زماني سر مي رسد که جان روي سايروس افتاده است و سعي دارد تا او را آرام کند، اما سايروس به مادرش مي گويد که جان او را کتک زده است. جان نيز به مولي مي گويد بايد بين او و پسرش يکي را انتخاب کند.
مولي و سايروس دوباره مثل گذشته به زندگي با هم ادامه مي دهند، اما مولي ديگر آن فرد گذشته نيست و روزبه روز افسرده تر مي شود. جان نيز محل سکونتش را عوض کرده و سعي مي کند تا به زندگي اش ادامه دهد. در نهايت با ديدن حال و روز مادرش به منزل جان مي رود و از او مي خواهد تا دوباره نزد مولي بازگردد و زندگي شان را دوباره از نو شروع کنند.
نظر منتقدان
درخت Tree
خلاصه داستان
زندگي خيلي خوب و آرام پيش مي رود تا اين که يک روز پيتر دچار حمله قلبي مي شود و مي ميرد. بعد از مرگ پيتر، اونيل زندگي اش به هم مي ريزد و حتي به خانه اش نيز کمتر مي رسد. سيمون که نمي تواند نبود پدرش را قبول کند، به درخت بزرگ پناه مي برد و هر روز و هر شب ساعت هاي زيادي را بالاي درخت سپري مي کند. تا اين که رازش را براي مادرش آشکار مي کند و به او مي گويد زماني که به بالاي درخت مي رود، مي تواند با پدرش صحبت کند و او در جسم درخت فرو رفته تا بتواند از آن ها حمايت کند. دان که خود نيز به شدت آرامش زندگي اش را از دست داده است، سعي مي کند با باور آن چه سيمون به او گفته است، دوباره به زندگي بازگردد. در نتيجه او نيز شب هايي را بالاي درخت مي گذراند. سيمون کم کم وسايلي را نيز با خود به بالاي درخت مي برد و براي خودش محيطي شخصي در آن جا مي سازد.
فاضلاب خانه دچار مشکل مي شود و دان در شهر سراغ جورج لوله کش مي رود تا مشکل را حل کند. جورج به دان پيشنهاد کار مي دهد و دان به عنوان منشي در دفتر او مشغول به کار مي شود. از ديد سيمون حضور جورج در خانواده آن ها تهديدي است بر کم رنگ شدن ياد پدرش در زندگي آن ها. در نتيجه مدام مادرش را به دوري از او ترغيب مي کند. جورج، دان را به ناهار دعوت مي کند و دان دلتنگي ها و مشکلاتي را که با آن ها روبه رو شده است، با جورج در ميان مي گذارد.
در همان شب درست زماني که دان از اتاق خواب خارج شده است، شاخه بزرگي از درخت مي شکند و با شکافتن سقف روي تخت دان فرود مي آيد. دان بچه ها را آرام مي کند و در کنار درخت روي تختش مي خوابد.
جورج معقتد است که بايد درخت را قطع کنند، چرا که بيش از اندازه بزرگ شده و ريشه هايش تمام پي خانه را گرفته است، اما سيمون به شدت مخالف است و زماني که جرثقيل از راه مي رسد، از درخت بالا مي رود و تهديد مي کند که اگر کسي به درخت نزديک شود، خودش را پرت مي کند. دان و جورج سعي مي کنند تا او را متقاعد کنند، اما سيمون بيشتر از درخت بالا مي رود و زير بار حرف هاي آن ها نمي رود. جورج معتقد است که سيمون تنها يک بچه هشت ساله است و دان بايد او را کنترل کند. اما دان حرف او را قبول نمي کند و از جورج مي خواهد از آن جا برود و ديگر برنگردد.
درخت حفظ مي شود، اما همچنان به رشدش ادامه مي دهد و هر روز آسيب بيشتري به خانه مي زند. تا اين که توفان بزرگي رخ مي دهد و در نتيجه آن ها خانه شان را از دست مي دهند و درخت بزرگ نيز از ريشه کنده مي شود. بعد از توفان بزرگ سيمون به همراه خانواده اش آن جا را ترک مي کند.
نظر منتقدان
افق مرئي Skyline
خلاصه داستان
قبل از سپيده دم نورهاي درخشان آبي رنگي از آسمان بر زمين مي تابد و همه گمان مي کنند که روز شده است. هر کسي که به اين نور نگاه مي کند و يا در معرض آن قرار مي گيرد، جذب اين نور مي شود، رگ هاي بدنش متورم شده، چشمانش سفيد مي شود و مانند يک روح و بي اراده به طرف آن مي رود. منبع نور از يک سفينه فضايي بسيار بزرگ است که در آسمان ظاهر شده است و دسته دسته انسان ها را به سمت خودش مي کشد و مثل يک جاروبرقي همه را به داخل سفينه مي مکد.
جارود، الين، تري، اوليور، والت و کنديس همه به طبقه بالا مي روند تا ببينند چه خبر شده است. ناگهان جارود از حال طبيعي خارج مي شود، اما تري به موقع عمل مي کند و او را از اين حالت نجات مي دهد. تري معتقد است که بايد راهي براي فرار از آن جا پيدا کنند، اما الين فکر مي کند که در آن جا ماندن خيلي بهتر است. آن ها با استفاده از تلسکوپ مي بينند که تنها در بالاي اقيانوس اثري از سفينه فضايي و بيگانگان نيست. تري پيشنهاد مي کند تا خودشان را به بندر برسانند و سوار بر قايق او بشوند. در اين ميان يکي از بيگانگان پشت پنجره با استفاده از سنسورهايش اوليور را به دام مي اندازد و او را با خود مي برد.
تري به همراه دنيس سوار بر يک ماشين و کنديس، الين و جارود نيز سوار بر اتومبيلي ديگر از پارکينگ خارج مي شوند، اما به محض خروج، بيگانه اي به ماشين تري حمله مي کند و دنيس کشته مي شود. تري پياده مي شود و خود را به اتومبيل دوم مي رساند، اما قبل از اين که بتواند سوار شود، بيگانه او را مي گيرد.
بقيه به داخل خانه اي فرار مي کنند و دوباره خود را به خانه تري مي رسانند و در آن جا پناه مي گيرند. ارتش دست به کار شده است، اما کاري از پيش نمي برد و هواپيماهاي جنگنده نيز عقب نشيني مي کنند. بمبي اتمي به سفينه شليک مي شود. در ابتدا به نظر مي رسد که سفينه منفجر شده است، اما او دوباره خودش را ترميم مي کند.
الين و کنديس پنجره هاي خانه را با کاغذ مي پوشانند. هلي کوپتري بر پشت بام فرود مي آيد. جارود معتقد است به دليل قرار گرفتن در معرض نور نيرويي خاص در او به وجود آمده است و بايد به هر قيمتي شده از خانواده اش محافظت کند. بنابراين به همراه الين به پشت بام مي رود. الين و جارود با خروج از خانه در دام بيگانگان مي افتند و سرانجام سرنوشتشان را مي پذيرند و خودخواسته به طرف نور مي روند.
در داخل سفينه، از داخل پوست يک بيگانه چيزي شبيه شاخه پيچک وارد مغز انسان ها مي شود و آن را مي مکد. الين درمانده فقط تماشا مي کند تا اين که نوبت جارود مي شود و بيگانه اي مغز او را بيرون مي آورد. اما مغز او برخلاف بقيه به جاي اين که آبي باشد، قرمز است و به نظر مي ر سد که جارود کاملاً بر اين مغز تسلط دارد. و بيگانه اين مغز را درون خويش مي گذارد. حالا اين جارود است که غريبه را کنترل مي کند. بيگانگان به محض اين که متوجه باردار بودن الين مي شوند، او را به بخش ديگري مي فرستند، اما تمام هدف جارود حمايت از الين و فرزندش است.
نظر منتقدان
ژوليده Tangled
خلاصه داستان
ساليان سال مي گذرد و همسر پادشاه آن سرزمين باردار مي شود، اما به مريضي سختي مبتلا مي شود که تنها راه نجاتش در استفاده از آن گل هاي جادويي است. ملکه بهبود پيدا مي کند و دختري را به دنيا مي آورد که موهاي طلايي اش قدرت جادويي شفابخشي دارد و نام او را راپونزل مي گذارند. شبي از شب ها گوته پنهاني به قصر مي آيد و راپونزل را مي دزدد و به قلعه خودش مي برد. گوته راپونزل را با عنوان دختر خودش بزرگ مي کند و به او اجازه خروج از قلعه را نمي دهد. هر سال در سالگرد تولد شاهزاده گم شده، در قصر پادشاه فانوس هاي کاغذي را به آسمان مي فرستند.
18 سال بعد، راپونزل به گوته مي گويد که دوست دارد تا فانوس هاي نوراني را که درست مصادف با روز تولد او در آسمان به پرواز درمي آيند ببيند، اما گوته به او اجازه خروج از قلعه را نمي دهد و به او گوشزد مي کند که دنياي بيرون جاي خطرناکي است.
فلاين رايدر دزد به همراه برادران تاگ تاج شاهزاده گم شده را از قصر مي دزدند. هنگام فرار فلاين به طور اتفاقي وارد قلعه راپونزل مي شود، اما اين بار در دام راپونزل مي افتد. راپونزل با او قرار مي گذارد که اگر به عنوان محافظ او را به ديدن فانوس هاي کاغذي ببرد و برگرداند، تاج شاهزاده گم شده را به او برمي گرداند. گوته بعد از رفتن راپونزل تاجي را که او در زير پله ها پنهان کرده پيدا مي کند.
گوته سراغ برادران تاگ مي رود و در ازاي تحويل راپونزل پيشنهادي بزرگ تر از تاج را به آن ها مي دهد.
گوته در فرصتي مناسب نزد راپونزل مي آيد و تاج را به راپونزل مي دهد و به او مي گويد که او هيچ ارزشي براي فلاين ندارد و او صرفاً به دنبال اين تاج است. فرداي آن شب فلاين راپونزل را به کنار درياچه مي برد تا آن جا پرواز فانوس ها را ببيند. اما برادران تاگ سر مي رسند و فلاين تاج را به آن ها مي دهد. اما آن ها فلاين را بيهوش مي کنند و او را به قايقي مي بندند، سپس سراغ راپونزل مي آيند و به او مي گويند که فلاين او را در عوض تاج فروخته است. در اين ميان گوته از راه مي رسد و راپونزل را نجات مي دهد.
راپونزل به قلعه بازمي گردد و متوجه مي شود که عکس شاهزاده گم شده کاملاً شبيه عکس هاي کودکي اوست و همه چيز را به خاطر مي آورد. فلاين به دنبال راپونزل به قلعه باز مي گردد و گوته با خنجر او را زخمي مي کند. راپونزل به گوته مي گويد اگر اجازه بدهد تا فلاين را نجات دهد، در کنار او مي ماند. اما فلاين موهاي راپونزل را مي برد و او نيز قدرت جادويي اش را از دست مي دهد. با اين کار جادوي گوته نيز باطل مي شود و او تبديل به عجوزه اي پير مي شود و از بالاي قلعه سقوط مي کند. فلاين مي ميرد و راپونزل بالاي سر او اشک مي ريزد، اما ناگهان اشک هاي جادويي راپونزل فلاين را به زندگي برمي گرداند. راپونزل نزد پدر و مادرش بازمي گردد و با فلاين ازدواج مي کند.
نظر منتقدان
شهر The Town
خلاصه داستان
افراد تيم در آخرين کارشان به بانک کمبريج دستبرد مي زنند و طي دزدي رئيس بانک، کلر کيسي، را به گروگان مي گيرند. اما آن ها خيلي زود متوجه مي شوند که کلر در همسايگي آلبرت زندگي مي کند. داگ براي اين که مطمئن شود کلر بويي نبرده است با او ملاقات مي کند. کلر کل داستان سرقت بانک را براي داگ تعريف مي کند. داگ نيز براي جلب اعتماد کلر به او مي گويد مادرش در کودکي او را ترک کرده است و رابطه خيلي خوبي با پدرش دارد، اما پدرش اکنون در زندان است.
در اين ميان آدام، مأمور اف بي آي، مسئول تحقيق بر پرونده سرقت از بانک کمبريج مي شود. به داگ مأموريت ديگري براي دزدي داده مي شود. افراد تيم مأموريت را به خوبي انجام مي دهند و با استفاده از يک زره پوش قصد فرار دارند که درگيري مي شود و با شروع تيراندازي پليس نيز از راه مي رسد، اما در نهايت افراد تيم فرار مي کنند. آدام دست به کار مي شود تا با استفاده از شاهدان عيني سرنخي از اين دزدي و ارتباطش با دزدي بانک کمبريج پيدا کند. سرانجام آدام به داگ و افرادش مي رسد، اما مدارک کافي براي محکوم کردن آن ها ندارد.
جيم پيشنهاد کار جديدي را به داگ مي دهد، اما داگ ديگر قصد ندارد تا مأموريت ديگري را انجام دهد و مي خواهد به همراه کلر شهر را ترک کند. فرگي، رئيس بزرگ، که متوجه نيت داگ شده است، براي او رشن مي کند که زماني پدرش نيز قصد ترک گروه را داشته است، بنابراين او مادرش را معتاد مي کند و مادر داگ هيچ وقت آن ها را ترک نکرده بود، بلکه دست به خودکشي زده است. فرگي، داگ را تهديد مي کند که در صورت ترک گروه کلر را خواهد کشت.
مأموريت جديد، دزدي از فنوي پارک است. داگ و جيم با لباس پليس وارد استاديوم مي شوند و بعد از فريب نگهبانان دست به کار مي شوند. دزدي با موفقيت انجام مي شود. آن ها لباس پيراپزشکان اورژانس را مي پوشند تا از استاديوم خارج شوند. اف بي آي تمام ورودي هاي استاديوم را زير نظر دارد و جيم با يک حرکت ناشيانه توجه آن ها را به خودش جلب مي کند. جيم و دزموند با مأموران درگير مي شوند و در خلال تيراندازي دزموند کشته مي شود. آلبرت از داگ و جيم مي خواهد تا دوباره يونيفورم پليس را به تن کنند تا بتوانند فرار کنند. آلبرت در گاراژ را منفجر مي کند تا پليس را منحرف کند، اما آدام که متوجه نيرنگ آن ها شده، مطمئن است که داگ و آدام هنوز در استاديوم هستند. آدام، جيم را تا خيابان تعقيب مي کند و بعد از درگيري طولاني در نهايت جيم کشته مي شود. داگ که فرار کرده است، مستقيم سراغ فرگي مي رود و او را مي کشد و سپس به آپارتمان آلبرت مي رود و با کلر تماس مي گيرد. کلر با حرف هايش به او مي رساند که پليس در کنار اوست و اين که هنوز داگ را دوست دارد. داگ فرار مي کند و دست پليس به او نمي رسد. کلر کيسه اي پر از پول را به همراه يک يادداشت از داگ پيدا مي کند. درنهايت داگ را مي بينيم که در ايوان خانه اي چوبي احتمالاً واقع در فلوريدا ايستاده است.
نظر منتقدان
کلوديا پيگ، يو اس اِي تودي: بن افلک چشمان تيزبيني براي داستان هاي سينمايي دارد و به طور هوشمندانه اي آن دست از داستان ها را انتخاب مي کند که با شهري (بوستون) که آن را مو به مو مي شناسد، هم خواني داشته باشد. او همين طور در هماهنگ کردن صحنه هاي اکشن مجازي دخيل در فيلم مهارت چشم گيري دارد.
آن غروب خورشيد That Evening Sun
خلاصه داستان
ابنر به خانه اش مي رسد، اما حالا خانواده چوت ساکن آن جا شده اند. لونزو چوت به ابنر مي گويد که پسر او اين خانه را به شرط خريد به آن ها اجاره داده است و از او مي خواهد تا آن جا را ترک کند. اما ابنر اصرار دارد که آن خانه متعلق به اوست و پسرش حق چنين کاري را نداشته است. لونزو به او مي گويد مي تواند اثاثيه اش را از کلبه کوچکي که مقابل خانه قرار دارد بردارد و از آن جا برود. ابنر که به هيچ قيمتي حاضر نيست نتيجه يک عمر تلاشش را به لونزو بي مسئوليت بدهد، در همان کلبه ساکن مي شود.
پاملا، دختر لونزو، از در دوستي با ابنر وارد مي شود و نزد او اعتراف مي کند که پدرش از سگ ها متنفر است. ابنر نزد چستر، يکي از دوستان قديمي اش، مي رود. چستر اتومبيل و يکي از پرسروصداترين سگ هايش را به ابنر مي دهد. ابنر همان جا با پسرش پاول، که يک وکيل است، تماس مي گيرد و به او مي گويد که مي خواهد تا لونزو و خانواده اش را از خانه او بيرون کند، اما پل به او مي گويد که چنين چيزي ممکن نيست و او نيز بايد به خانه سالمندان بازگردد.
ابنر با آوردن سگ به حياط خانه عملاً به لونزو اعلان جنگ مي کند. لونزو نيز به او اطمينان مي دهد با وجود شرايط مالي خوبي که ندارد، تمام سعي اش را مي کند تا آن خانه را براي همسر و فرزندش نگه دارد.
يک شب پاملا دير به خانه مي آيد و لونزو او را به باد کتک مي گيرد، اما ابنر دخالت مي کند و با شليک گلوله اي غائله را به پايان مي رساند. روز بعد ابنر به کلانتري مي رود و عليه لونزو براي کتک زدن خانواده اش شکايت مي کند. کلانتر به مزرعه مي آيد و لونزو را با خود مي برد. همسر لونزو به ابنر مي گويد که همسرش مرد خوبي است و در حال حاضر سعي دارد تا زندگي جديدي را براي خانواده اش بسازد و او بايد برود. لونزو با ضمانت همسرش آزاد مي شود، اما در نيمه شب سگ ابنر را مي گيرد و به دار مي زند.
ابنر بعد از پيدا کردن جنازه سگ ناپديد مي شود و لونزو مطمئن است که تهديد او پيرمرد را ترسانده است. ابنر بعد از دو روز با بدن تاکسيدرمي شده سگش از راه مي رسد و آن را جلوي خانه اش مي گذارد و از مجسمه سگ مي خواهد تا مراقب لونزو باشد و از او چشم برندارد. لونزو از اين بازگشت و از اين حرکت ابنر از کوره در مي رود و به او توهين مي کند. ابنر نيز به روي او اسلحه مي کشد. لونزو نيز اسلحه را از او مي گيرد و ابنر را به زمين مي اندازد.
روز بعد در پي شکايت لونزو از ابنر، پل به همراه دو مأمور پليس به مزرعه مي آيد و به پدرش مي گويد که بايد آن جا را ترک کند و به خانه سالمندان بازگردد. ابنر که ديگر راه چاره اي ندارد، به پل قول مي دهد تا فردا صبح بعد از جمع کردن وسايلش آن جا را ترک کند. ابنر همان روز نزد چستر مي رود و به او مي گويد که لونزو تهديد کرده است که او را به همراه خانه به آتش مي کشد. اما او نمي تواند اين را به پليس گزارش کند، چرا که پسرش باعث شده تا آن ها ديگر حرف هاي او را باور نکنند. او از چستر مي خواهد تا اگر لونزو دست به چنين کاري زد، عليه او شهادت بدهد.
انبر نيمه شب به خانه اش مي رود و تمام وسايلش را وسط اتاق مي ريزد. ناگهان پاملا چمدان به دست سرزده وارد کلبه او مي شود و به او مي گويد که مي خواهد به خاطر پدرش خانه را ترک کند و نزد خاله اش برود. بعد از رفتن پاملا، ابنر وسايلش را به آتش مي کشد، اما در حين خروج از خانه دچار حمله قلبي مي شود و بيهوش مي شود. لونزو به موقع مي رسد و او را از خانه سوزان کنار مي کشد.
ابنر در بيمارستان به هوش مي آيد و پل به او مي گويد که ديگر لزومي ندارد تا به خانه سالمندان بازگردد و براي او خانه اي گرفته که حتي مي تواند در باغچه اش باغباني کند.
نظر منتقدان
در فيلم با بيشتر و بيشتر شدن خصومت ميان ابنر و لونزو بيننده در اين تعليق مي ماند که کدام يک قرار است دست به تلافي بزرگ تري بزند. اسکات با اين کار توازن زيبايي را خلق کرده است. اين فيلم مثال خوبي است از اين که فيلم هاي مستقل چگونه مي توانند باشند و چرا نبايد مورد بي توجهي قرار بگيرند.
نيکولا بالکيند، Uncultaredcrittic.com: فيلمنامه فيلم آن غروب خورشيد بناي ساختارمند و منجسمي دارد که همراه با زمان بندي مناسب، چاشني طنز را نيز با روايتش همراه کرده است.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 100
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}